آخرین قارون نام آخرین اثر نویسنده انگلیسی مشهور، اسکات فیتزجرالد است. این اثر به دلیل مرگ زودهنگام نویسنده ناتمام ماند. آخرین قارون محصول حضور فیتزجرالد در فضای کسبوکار هالیوود است و به گفته منتقدان یکی از بهترین آثار او محسوب میشود.
داستان این کتاب حول محور روابط در هالیوود میچرخد و درباره یکی از غولهای صنعت سینما است. باز هم منتقدان معتقدند که اسکات در نگارش این اثر از زندگی اِروینگ تالبرگ، مدیر نامآشنای کمپانی مترو گلدوین مایر الهام گرفته است؛ کسی که اسکات بین سالهای ۱۹۲۴ تا ۱۹۳۶ برای او کار میکرد. آخرین قارون برگرفته از روزهای سخت فیتزجرالد در هالیوود است. زمانی که او در تابستان سال ۱۹۳۷ در اوج فقر و سرخوردگی برای گذراندن زندگی به پیشنهاد شغلی برای نوشتن سناریو جواب مثبت داد و دو سال و نیم از عمرش را در هالیود وقف نوشتن فیلمنامه کرد.
رمان درباره شخصیتی به اسم مونرو استار است و تمام داستان درباره فعالیتهای او در صنعت سینما است. فیتزجرالد در کتاب آخرین قارون شخصتی خلق کرده که دقیقا ضد شخصیت گتسبی در رمان گتسبی بزرگ است. موفق است چون زیاد کار میکند، اعتمادبهنفسش کم است و عمیقاً خلاق. اینجا برخلاف رمان گتسبی بزرگ که راوی اولشخص است، رمان از زبان شخص دیگری روایت میشود.
ادموند ویلسون آخرین قارون را بهترین رمانی میداند که درباره هالیوود نوشته شده است. لحن طنز و نقادانه و افشای وقایع پشت پرده ویژگیهایی است که آخرین قارون فیتزجرالد را ممتاز کرده است.
گزیده ای از کتاب :
نُهِ شبِ یکی از شبهای جولای بود و هنوز هم چند سیاهیلشکر در فروشگاهِ روبهروی استودیو بودند. وقتی داشتم ماشینم را پارک میکردم، میتوانستم آنها را ببینم که روی دستگاههای بازیِ سکهای خم شده و مشغول بودند. جانی سوانسونِ۴۹ پیر با لباس نیمچهکابوییاش گوشهای ایستاده بود و با نگاه غمزدهاش زل زده بود به ماه. زمانی او هم مثل تام میکس۵۰ یا بیل هارت۵۱برای خودش توی سینما کسی بود ــ و حالا حتا حرف زدن هم با او تأسفآور بود و من سریع از خیابان رد شدم و رسیدم به درِ ورودی.
هیچوقت در یک استودیو سکوت کامل برقرار نیست. همیشه تکنیسینهای شیفت شب توی آزمایشگاه و اتاق دوبلاژ هستند و افراد پشتیبانی و حفاظت هم دوروبَر رستوران استودیو میچرخند. اما صداها باهم فرق دارند: صدای سیسِ تایرهای پُر، وزوز آرام موتور ماشینی که درجا ایستاده و صدای پُرطنین یک خوانندهٔ سوپرانو که پشت میکروفُن (برنامهٔ) شب میخواند. گوشهای دیدم مردی با چکمههای لاستیکی در یک نور سفید بسیار زیبا سرگرم شستن ماشینی است ــ مثل سرچشمهای وسط سایههای صنعتی و مُرده. وقتی آقای مارکوس را دیدم که جلوِ ساختمان مدیریت به سمت ماشینش هدایت میشد، پا سست کردم؛ چون آقای مارکوس برای گفتن هر حرفی، حتا یک شببهخیرِ خشکوخالی کلی وقت تلف میکرد. همانطور که منتظر ایستاده بودم متوجه صدای خوانندهٔ سوپرانو شدم که داشت میگفت «بیا! بیا! فقط تو را دوست دارم» و این را هی تکرار میکرد؛ این را خوب یادم مانده چون وقتی زلزله آمد هنوز داشت همین را تکرار میکرد. زلزله پنج دقیقه بعد اتفاق افتاد.
5
شما هم میتوانید در مورد این کالا نظر بدهید.
برای ثبت نظر، لازم است ابتدا وارد حساب کاربری خود شوید.