باغ ملی (کتاب بوف40)

باغ ملی (کتاب بوف40)

5 / 0 0 نظر
اشتراک گذاری
این کالا را با دوستان خود به اشتراک بگذارید!
کپی کردن لینک
  • بخشی از کتاب:

    گفتم بگیرم؟ گفت اصل را ول کرده‌ای چسبیده‌ای به عکس، عکس‌برداری ممنوع. گفتم آماده! سه… دو… پشت کرد به دوربین. گفتم تو اصلاً جنست خرده‌شیشه دارد. گفت حالا که این‌جور شد، پس خوب نگاه کن. چرخید و بوی کاج و شمیزیه‌ی زرشکیش و چی و چی پخش شدند توی هوا. نشست و به حالت تسلیم گفت اگر راست می‌گویی، حالا بگیر. به‌علاوه‌ی دوربین درست روی ابروی چپش بود. دستش تندی رفت طرف پیشانی. هِدبندش را پایین کشیده نکشیده گرفتم.

    پس اگر تمام عکس را می‌دیدی چه می‌گفتی؟ تنش را گشتی‌ها بردند. ولی من نمی‌خواستم از تنش بگیرم. دستم لرزید. چی قشنگ است؟ سیم خاردار و تابلو عکس‌برداری ممنوع چه قشنگی‌ای دارد؟ حالا باران را بگویی یک چیزی. ولی آن سربازی که دارد روی برجک مدام کبریت روشن می‌کند بیشتر مالیخولیایی است تا قشنگ. گفت مالیخولیایی و همان شد که شد. همانی که نباید می‌شد. رفت. رفت و من پای پنجره منگ مانده بودم خیره‌ی پارچه‌ی رنگی روبه‌روم ــ آن طرفِ خیابان. بانگ دنگ و ددنگی آمد و آسمان روشن شد و به خودم که آمدم دیدم غروب است و باران است و جشن است.

  • هنوز هیچ نظری برای این محصول ثبت نشده است.