باهم،همین و بس

باهم،همین و بس

5 / 0 0 نظر
اشتراک گذاری
این کالا را با دوستان خود به اشتراک بگذارید!
کپی کردن لینک
  • پولت با خودش حرف می‌زد، مرده‌ها را خطاب قرار می‌داد و برای زنده‌ها دعا می‌کرد. با گل‌ها حرف می‌زد، با کاهوها، چرخ‌ریسَک‌ها و با سایه‌ی خودش. پولت عقلش را از دست داده بود و دیگر حساب روزها را نداشت. آن روز چهارشنبه بود، روز خرید. ایوُن از ده سال پیش هر هفته می‌آمد دنبالش و چفت دروازه را غرولندکنان باز می‌کرد: «آخر این دیگر چه بدبختی‌ای است...» بله، پیرشدن بدبختی است، تنهاماندن بدبختی است، دیررسیدن به فروشگاه و پیدانکردن چرخ‌دستی نزدیک صندوق بدبختی است... ولی کسی در باغچه نبود. ایوُن کم‌کم داشت نگران می‌شد. رفت پشت خانه، صورتش را چسباند به شیشه‌ی پنجره و دست‌هایش را حائل چشم‌هایش کرد تا ببیند پشت پرده‌ی این سکوت چه خبر است. دوستش را دید که روی کاشی‌های کف آشپزخانه افتاده است. فریاد زد: «خدای من!» ایوُن چنان هول کرده بود که اصلاً نفهمید چطور صلیب کشید؛ پسر را با روح‌القدس قاطی کرده بود. باز هم بد و بیراهی گفت و به انبار رفت تا وسیله‌ای برای بازکردن در پیدا کند. با کج‌بیل شیشه را شکست و با هزار بدبختی خودش را تا لبه‌ی پنجره بالا کشید.

  • هنوز هیچ نظری برای این محصول ثبت نشده است.