وقتی چند دقیقهای قبلِ نیمهشب تلفن زنگ زد، جونکو داشت تلویزیون تماشا میکرد. کایسوکی گوشهی اتاق هدفونبهگوش نشسته بود، چشمانش نیمبسته، و همهنگام با حرکتِ انگشتان بلندش بر سیمهای گیتاربرقی، سرش را عقبجلو تاب میداد. داشت قطعهای با ریتم تند تمرین میکرد و اصلاً نفهمید تلفن دارد زنگ میزند. جونکو گوشی را برداشت. میاکی با آن صدای خفه و لهجهی اوزاکایی آشنایش پرسید «بیدارت کردم؟» جونکو گفت «نه، بیداریم هنوز.» «من دمِ ساحلَم. باید ببینی اینهمه کُندهی شناور و! میتونیم یه آتیشِ حسابی راه بندازیم ایندفعه. میآی؟» جونکو گفت «حتماً. بذار لباس عوض کنم؛ ده دقیقهی دیگه اونجام.» جورابشلوارییی پوشید، رویش هم شلوارجینش را، بالاتنه پولیوری یقهاسکی، و بستهای سیگار هم چپاند توی جیبِ کُتِ پشمیاش. کیف، کبریت، دستهکلید. با پا آهسته زد به پشتِ کایسوکی. کایسوکی هدفون را از روی گوشاش برداشت. جونکو گفت «من دارم میرم دمِ ساحل آتیشبازی.» کایسوکی با اخم پرسید «باز هم میاکی؟ شوخیت گرفته؟ میدونی که، فِوریهست. ساعت هم دوازدهِ شبه. الان میخواین برین آتیش درست کنین؟» «مشکلی نیست. تو نمیخواد بیای. من خودم میرم.» کایسوکی آهی کشید؛ «نه، میآم. یه دقیقه وقت بده لباس عوض کنم.» آمپلیفایرش را خاموش کرد، روی زیرشلواریاش شلوار پوشید، پولیور، و رویش ژاکتی کُرکدار که زیپش را تا دمِ چانه داد بالا. جونکو روسرییی پیچید دورِ گردنش و کلاهی بافتنی هم سرش گذاشت. وقتی داشتند میرفتند سمتِ ساحل کایسوکی گفت «دیوونهاین شماها، چی تو آتیش درست کردن هست که اینقدر باهاش کِیف میکنین؟»
5
شما هم میتوانید در مورد این کالا نظر بدهید.
برای ثبت نظر، لازم است ابتدا وارد حساب کاربری خود شوید.