«بیست داستان کوتاه» از آنتوان چخوف (۱۹۰۴-۱۸۶۰)، نویسنده و نمایشنامهنویس برجسته روس است. این داستانها در بازه زمانی سالهای ۱۸۸۴ تا ۱۹۰۳ نوشته شدهاند.
در یکی از داستانهای کوتاه این کتاب به نام «دشمنان» میخوانیم:
شبی تیره و تاریک در ماه سپتامبر، کمی قبل از ساعت ده شب، آندره پسر شش سالهی دکتر کریلُف، پزشک دولتی، از بیماری دیفتری از دنیا رفت. همین که همسر پزشک مقابل تختِ کودک مردهاش زانو زد و نخستین علائم احتضار در او دیده شد، زنگ سرسرا با شدت به صدا درآمد.
در یکی از صبحگاهان، وقتی که بیماری دیفتری به منزل آنها سرایت کرد، تمام خدمه را به خانههایشان راهی کردند. بنابراین کریلُف خود با همان پیراهن آستین بلند و جلیقهی نامرتب، بدون آنکه دست و صورت نمناک خود را که از اسید فنیک میسوخت پاک کند، در را باز کرد. راهرو آن قدر تاریک بود که فردی که به درون آمد فقط قد متوسط، شال گردن سفید و صورت درشت و رنگ باختهاش قابل دیدن بود. رنگ صورتش به قدری پریده بود که انگار حضور او به سرسرا نور داده بود...
مرد سراسیمه پرسید: «دکتر حضور دارند؟»
کریلف پاسخ داد: «من دکترم، چکار دارید؟»
مرد که بینهایت خوشحال شده بود گفت: «شما دکترید؟ بسیار خوشبختم!» و دست پیش برد و دست دکتر را در تاریکی یافت و آن را فشرد.
- «خیلی... خیلی خوشبختم! ما به هم معرفی شده بودیم... من آبوگین هستم... همین تابستان در منزل گنوچف افتخار آشنایی با شما را پیدا کردم. بسیار خوشحال شدم که در منزل بودید... شما را به خدا نگویید که الان به همراه من نمیآیید. همسرم بیمار است... من کالسکه با خود آوردهام...»
از صدا و رفتار او میشد فهمید که بینهایت نگران است. درست شبیه کسانی بود که سگِ هار به آنها حمله کرده و یا منزلشان آتش گرفته باشد؛ نمیتوانست مانع نفسهای تند و شتابزدهاش شود.
5
شما هم میتوانید در مورد این کالا نظر بدهید.
برای ثبت نظر، لازم است ابتدا وارد حساب کاربری خود شوید.