ویرجینیا وولف با انتشار رمان خانم دلوی در سال 1925 انقلابی در ادبیات به وجود آورد. این رمان شاهکار وولف است و وولف هم نویسنده ای که در قرن بیست و یکم، پیش از شصت سال پس از مرگش، هنوز یکی از بزرگترین نویسندگان جهان است.
خواندن این رمان تجربه ای است منحصر به فرد که در آن همراه با روای از ضمیر هشیار به ضمیر ناهشیار می لغزیم؛ شخصیت ها را از درون و بیرون می بینیم ؛ از ذهنی به ذهن دیگر نفوذ می کنیم ؛ از خیال به واقعیت و از خاطره به این دم، اکنون، که پیوسته در تغییر است و سنگین بار از تمام لحظه های پیشین،تمامی تاریخ، پیش از تاریخ.
گزیده ای از کتاب :
آخر لوسی خیلی گرفتار بود. قرار بود درها را از پاشنه درآورند، قرار بود کارگران رامپلمیر بيایند. خانم دلوی در دل گفت، عجب صبحی -دلانگیز از آن صبحهایی که در ساحل نصیب کودکان میشود. چه چکاوکی! چه شیرجهای! آخر هميشه وقتی، همراه با جیرجیر ضعیف لولاها، که حال میشنید، پنجرههای قدی را باز میکرد و در بورتن به درون هوای آزاد شیرجه میزد، همین احساس به او دست میداد. چه دلانگیز، چه آرام، ساکنتر از امروز صبح البته، هوای صبح زود؛ مثل لپلپ موج؛ بوسه موج؛ خنک و گزنده و بااینحال (در چشم دخترِ هیجده سالهای که آن زمان بود) عبوس، چون آنجا جلوپنجره باز که ایستاده بود، دلش گواهی بد میداد؛ همانطور که به گلها نگاه میکرد به درختان که دود پیچان از آنها بلند میشد و کلاغهای سیاه که برمیخاستند، فرود میآمدند؛ ایستاده بود نگاه میکرد تا اينکه پیتر والش میگفت: «غور در میان سبزیجات؟»_ همین را گفته بود؟ «آدمها را به گلکلم ترجیح میدهم»- این را؟ حتماً صبحی سر صبحانه که او به مهتابی رفته بود گفته بود_ پیتر والش. یکی از همین روزها قرار بود از هندوستان برگردد، ماه ژوئن یا ژوئیه، یادش نبود کدام، آخر نامههایش بینهایت ملالآور بودند؛ گفتههایش به یاد آدم میماند؛ چشمانش، چاقوی جیبیاش، لبخندش، ترشروییاش و وقتی میلیونها چیز بهکلی محوشده بود-چه عجیب!- چند گفتهای مثل این درباره کلم به یاد میماند.
5
شما هم میتوانید در مورد این کالا نظر بدهید.
برای ثبت نظر، لازم است ابتدا وارد حساب کاربری خود شوید.