بسیاری از کتابهایی که دربارهی جنگ نوشته شدهاند، زشتی آن را در همان لحظه به تصویر میکشند. انگار پس از پایان جنگ، دیگر همه چیز به حالت سابق برمیگردد. اما سربازانی که در میدان جنگ حضور داشتهاند، صحنههایی را دیدهاند که هیچگاه از ذهن آنها پاک نخواهد شد. مانند قهرمان کتاب خنده سرخ که زندگیاش با جنگ عجین شده و چنین جملاتی را در توصیف آن به کار میبرد: «من آن خندهی سرخ را شناختم. خوب که در ذهنم گشتم آن خندهی سرخ را یافتم. حالا دیگر فهمیده بودم که در فوج این بدنهای مثله و غریب چهچیزی نهان است ... آری، خندهی سرخ ... آن خنده، آن خندهی سرخ، در آسمان و در خورشید بود و بهزودی هم در سراسر زمین پخش میشد!»
لئونید آندریف رمان خنده سرخ را به نوزده «قطعه» تقسیم کرده است. همین موضوع نشان میدهد که شکل و محتوا در این اثر با یکدیگر تطابق زیادی دارند. ساختار مقطّع کتاب بازتابی است از درهمشکستگی و ازهمگسیختگی روانی شخصیت اصلی که لحظه به لحظه و صحنه به صحنه، سیر خطی و منطقی داستان را بر هم میزند. این روایت دایرهوار و آمیخته با کابوس فقط تکههایی از تجربیات و احساسات قهرمان داستان را به مخاطب نشان میدهد. وقتی به تدریج این قطعات در کنار هم قرار میگیرند، پازلی یکتکه از وحشتی ابدی کامل میشود. وحشتی نهتنها در میدان جنگ جریان داشته، بلکه در پناهگاهِ امنِ خانه هم ادامه دارد.
گزیده ای از کتاب :
شب سوم یا چهارم بود... درست یادم نیست، اما شاید دقیقهای در پناهگاه دراز کشیدم و به محض اینکه چشمم را بستم، همان تصویر آشنا و خارقالعاده شکل گرفت؛ یک تکه کاغذدیواری آبی و یک تنگ آب دستنخورده و غبارگرفته روی میز من و در اتاق بغلی، انگار همسر و پسرم باشند و من آن ها را نبینم. فقط اینبار روی میز یک چراغ با حبابی سبز روشن بود و این یعنی که باید حوالی عصر یا شب بوده باشد. تصویر اما بیحرکت ایستاد و من مدت ها با نهایت آرامش و دقت غرق تماشای بازی آتش چراغ در ظرف آب بلورین شدم، به کاغذدیواری خیره ماندم و یکدفعه به فکرم رسید چرا پسرم هنوز نخوابیدهاست؟ آخر شب شده و دیگر وقت خوابش رسیده بود. سپس دوباره کاغذدیواری را با نقش های پیچوتابی و گل های نقرهای و لوله و نردهمانندهایش تماشا کردم. هرگز فکر نمیکردم اتاقم را به این ظرافت بشناسم. گاهی چشم باز میکردم و آسمان سیاه را با حاشیهی آتشین زیبایش میدیدم و باز چشم میبستم و دوباره به کاغذدیواری و آن ظرف آب براق نگاه میکردم و در حیرت بودم که چرا پسرم نمیخوابد ... شب شده بود و باید میخوابید. ناگهان انگار خمپارهای در نزدیکی من ترکید. پای من لرزید و یکی از آنسو خیلی بلندتر از خود انفجار فریاد کشید و فکر کردم: لابد یکی کشته شد! اما حتی بلند نشدم و چشم از آن کاغذدیواری آبیرنگ و ظرف آب برنمیداشتم.
5
شما هم میتوانید در مورد این کالا نظر بدهید.
برای ثبت نظر، لازم است ابتدا وارد حساب کاربری خود شوید.