از زمانی که دختربچۀ کوچکی بودم مرگ را میشناختم؛ مادرم من را با آن آشنا کرد. او در روز جشن تولد پنجسالگیام، اقدام به خودکشی کرد. اتفاقی که بعد از جشنی با خانواده، همراه با بادکنک، کیک و هدایا رخ داد. هنگامی که جشن تمام شد، گفت که خسته است و از پدرم خواست تا من و برادرم را شب همراه خودش به خانه ببرد. ما در نیمۀ مسیر خانۀ پدرم بودیم که پدرم متوجه شد چیزی را جا گذاشته (یا شاید به دلش الهام شده بود) و ما برگشتیم. وقتی به آنجا رسیدیم مادرم نزدیک به مرگ بود. او دو شیشه قرص خواب را با نوشیدنی الکلی قورت داده بود. نامههای خودکشیاش را تا مدتها پیدا نکردم: یک نامه برای خانواده و دوستان، یکی برای برادرم و یکی برای من. من شما را خیلی دوست دارم و واقعاً متأسفم... من نامهها را سالها بعد پیدا کردم. او آنها را داخل جعبهای ته کشویی در اتاق نشیمنمان به صورت ماهرانهای مخفی کرده بود. در آنجا عکسهایی از کودکیام، کارتپستالهای قدیمی و تعدادی نقاشی وجود داشت و درست آنجا میان همۀ خاطرات روزمره نامهای بود که رویش نوشته شده بود (ریچل). هنگامی که آن را باز میکردم دستهایم میلرزید. در آن زمان دوازدهساله بودم و همانگونه که کف زمین نشسته بودم و نامۀ خداحافظی آخر مادرم را که به من نوشته بود میخواندم، بهیاد میآورم که با خودم فکر میکردم: این اتفاق احتمالاً قرار است که دوباره رخ دهد.
5
شما هم میتوانید در مورد این کالا نظر بدهید.
برای ثبت نظر، لازم است ابتدا وارد حساب کاربری خود شوید.