روزی کلاغی گردویی را به بالای برج یک کلیسا برد؛ اما ناگهان گردو از نوک کلاغ جدا شد و در شکافی افتاد. گردو ضمن تعریف و تحسین از زیبایی و وقار برج و نوای دلنشین زنگولههایش خطاب به دیوار برج گفت حال که لطف و عنایت خداوندی شاملش شده و از چنگ کلاغ ظالم رهایی یافته، او را در میان یکی از شکافهایش خانه دهد. آنگاه در توجیه این تقاضا گفت: افسوس که دیگر نمیتوانم در زیر شاخههای سبز پدر پیرم بیفتم و در زمین شخمزده و پوشیده از برگهایش آرام گیرم. اکنون امیدوارم دست رد به سینهام نزنی، وقتی اسیر نوک کلاغ ستمکار بودم با خود پیمان بستم در صورت گریز از دستش، تمام عمرم را در سوراخی کوچک سپری کنم.
دیوار پس از شنیدن وضعیت حزنانگیز کلاغ دلش بهرحم آمد و پذیرفت در شکافی به گردو آشیانه دهد. گردو پس از مدتی کوتاه ترک خورد و باز شد. ریشههایش در میان شکاف سنگها رخنه و آنها را از هم جدا کرد. جوانههایش بهسوی آسمان سر برافراشت، شاخههایش تا بالای برج گسترش یافت و برج را احاطه کرد، با ضخیم شدن تدریجی ریشههایش دیوارها تَرَک برداشت، با فشار از هم جدا شد و از جا درآمد. در پایان، دیوار بسیار دیر و بسیار نالان دربارهی ویرانیاش ناله و مویه سر داد و در مدتی کوتاه بهکلی فرو ریخت.
5
شما هم میتوانید در مورد این کالا نظر بدهید.
برای ثبت نظر، لازم است ابتدا وارد حساب کاربری خود شوید.