در مثل درهای معمولی باز نشد . شبح عبوسی بازش کرد. آرام اما کامل . انگار می خواست فضای تاریک و خالی زندگی را نشانم بدهد. جوری نگاهم کرد که آنجا بودنم بی معنی ترین کار دنیا به نظر می آمد . از فرزانه گفتم و این که برای کار آمده ام، و کمی عقب رفتم. شبح از در جدا شد و رفت داخل . راهرو تاریک و باریکی بود . فکر کردم اگر پایم را بگذارم تو چند خفاش بالای سرم جیغ می کشند می پرند این طرف و آن طرف و کله ام به یکی از تار عنکبوت های غول آسا گیر می کند. به سرم زد در را ببندم و برگردمم . اما این کار را نکردم . آدمش نبودم . کاری را که شروع می کردم تا ته می رفتم...
5
شما هم میتوانید در مورد این کالا نظر بدهید.
برای ثبت نظر، لازم است ابتدا وارد حساب کاربری خود شوید.