«موشها و آدمها» رمانی از جان اشتاینبک، نویسنده توانای آمریکایی، برنده نوبل ۱۹۶۲ و خالق «خوشههای خشم» است. جرج میلتون و لنی اسمال دو دوستاند که با مهتری در آخوری روزگار میگذرانند. آرزوی همیشگی آنها این است که روزی بتوانند خودشان جایی را بخرند و در آن خرگوش پرورش دهند. لنی خیلی با هوش نیست اما مهربان است و از بچگی عاشق چیزهای نرم و نوازش آنها بوده است؛ او زور بازوی زیادی هم دارد و به همین خاطر مدام دچار دردسر میشود؛ تا این که یک روز ناخواسته هنگام نوازش موهای زن پسر ارباب، او را میکشد و از ترس فرار میکند: «من ناز کردن یه چیز نازو دوست دارم. یه بار تو یه نمایشگاه تعدادی خرگوش با موهای بلند دیدم که خیلی ناز بودن، قبول داری؟ من حتا گاهی وقتا موشارو ناز میکنم، اما اینکارو وقتی میکنم که یه چیز ناز دیگه پیدا نکنم. زن کورلی کمی از او فاصله گرفت و گفت: فکر میکنم تو مشنگی و یه کمی خُلی. لنی مشتاقانه و با شور و هیجان توضیح داد: نه، خُل نیستم. جورج میگه من خُل نیستم. من دوست دارم چیزای نازو با انگشتام ناز کنم، چیزای نرمو ناز کنم. زن کورلی اندکی آرامش یافت و نسبت به او مطمئنتر شد و گفت: خُب، کی دوست نداره؟ همه این کارو دوست دارن. من از دست زدن به مخمل و ابریشم خوشم مییاد. دوست داری مخمل رو ناز کنی؟» کورلی، پسر ارباب با افرادش به دنبال یافتن لنی راهی میشوند. جرج هم مجبور میشود برخلاف سوگندی که برای حمایت از دوستش خورده با آنان همراه شود. مبنای این داستان اشتاینبک، آموختههای او درباره زندگی مردان بیخانمان و دربدری آنها در پی کاگری در اصطبلها است. در «موشها و آدمها» همه به نوعی تنها هستند و دنیای آرزوهایشان را تبدیل به پناهگاهی برای فرار از این تنهایی کردهاند. این داستان به خوبی استثمار بیچارگان و تهیدستان به دست ثروتمندان را نشان میدهد.
5
شما هم میتوانید در مورد این کالا نظر بدهید.
برای ثبت نظر، لازم است ابتدا وارد حساب کاربری خود شوید.