بخشی از کتاب:
«گاهی بدجوری هوس میکنم جای یکی از این مورچهها باشم که تنگ غروب دکانها را تخته میکنند و با دستهای پر میروند خانه. حیف باید یکی اینجا باشد تا آنها راحت زندگیشان را بکنند. اگر کسی بود شبانه میرفتم و یک زندگی دیگر برای خودم دست و پا میکردم. فرقی هم نمیکند تو چه سنهای هستم. همین که از این حیرانی نجات پیدا میکردم بسم بود.
مانده بود با چیزهایی که دور و برش است چطور باید کنار بیاید. تا این حیرانی و آشوب دست از سرش بردارد. چیزی در حال اتفاق بود که نمیفهمیدش. و همین کفریاش میکرد. گفت: عاقل مباش که غم دیوانگان خوری. دیوانه باش تا عاقلان فلکزده غم تو خورند.»...
5
شما هم میتوانید در مورد این کالا نظر بدهید.
برای ثبت نظر، لازم است ابتدا وارد حساب کاربری خود شوید.