کتاب اگنس با شعری از جان کیتس شروع میشود: «اگنس قدیس! امروز عید اگنس قدیس است. و مردان در این روز مقدس، یکدیگر را میکشند.» اما جان اشتام به همین شعر بسنده نمیکند. او در همان ابتدا میگوید: «اگنس مرده است. داستانی او را کشت. از اگنس، جز این داستان چیزی برایم نمانده.» و اینچنین پایان داستان را در همان آغاز، فاش میکند. اما با خواندن این سطور سؤالاتی در ذهن ما شکل میگیرد: اگنس کیست؟ چرا به چنین سرنوشتی دچار شده؟ چرا راوی ادعا میکند «یک داستان» او را کشته؟ اصلاً راوی داستان چه کسی است؟
گزیده ای از کتاب :
اولینبار بود که مرا به خانهاش دعوت میکرد. با وجود نشانی دقیقی که داده بود مدتی طول کشید تا خیابان را پیدا کردم. وقتی اگنس در را به رویم باز کرد گونههاش از فرط هیجان گل انداخته بود. حال خوشی داشت و تعارفم کرد بروم تو.
گفت: «اول غذا میخوریم. الان کارم تموم میشه. بشین.»
اگنس که داشت توی آشپزخانه کار میکرد، من اتاق را نگاهی کردم. معلوم بود که سعی کرده فضای دلنشینی درست کند. در گوشهای روی تشکی چند عروسک پشمالوی حیوانهای مختلف افتاده بود و کنار پنجره میز تحریر بزرگی بود با کامپیوتر. میز غذاخوری گرد وسط اتاق آماده چیده شده بود و با گل و شمع تزئین. روی لبهی شومینهای قدیمی که جلویش را دیوار کشیده بودند چند عکس خانوادگی و عکسی از خود اگنس با شنل فارغالتحصیلی قرار داشت که حتماً عکس را در جشن فارغالتحصیلی دانشگاه گرفته بود. اگنس مستقیم به دوربین نگاه میکرد؛ اما با وجود لبخند، صورتش حالت سرد و خودداری داشت.
5
شما هم میتوانید در مورد این کالا نظر بدهید.
برای ثبت نظر، لازم است ابتدا وارد حساب کاربری خود شوید.