شاید شما هم از آن دست افراد هستید که تمنای شنیدن یک «دوستت دارم» دارید. اگر در رابطه باشید آرزو میکنید آن رابطه همیشگی باشد و اگر اینچنین نباشد آرزو میکنید چنین رابطهای داشته باشید.
فکر میکنید در تمنای عشق هستید؛ اما چنین نیست. شما مسحور ایدهٔ عشق هستید؛ نه حقیقت آن. این عشق دقیقاً چیست؟ آیا بیشتر ما به معنای واقعی عشق میاندیشیم؟ ما در مورد عشق در مدرسه چیزی نمیآموزیم، دربارهاش تحقیق نمیکنیم، آن را آزمایش نمیکنیم یا سالی یک بار اندیشههایمان را در مورد عشق مرور نمیکنیم. مدام ما را تشویق میکنند دربارهٔ اقتصاد و دستور زبان و جغرافی مطالعه کنیم؛ اما کسی به ما نمیگوید در مورد عشق مطالعه کن. عجیب است که چطور انتظار زیادی از عشق داریم و در عین حال زمان بسیار کمی را به فهم آن اختصاص میدهیم.
با تمام این اوصاف، خواهناخواه عشق هر روز به بطن زندگیمان جریان مییابد یا از ما میگریزد؛ آزادانه و ظالمانه و در عین حال بهزیبایی.
به همین خاطر، ناتاشا لان چهار سال را به تهیهٔ یک خبرنامهٔ الکترونیکی به نام گفتوگوهایی پیرامون عشق گذراند و در آن از نویسندهها، درمانگرها و متخصصان دربارهٔ تجربههایشان پیرامون عشق سؤال کرد. به صحبتهای افراد دربارهٔ عشقشان به یک شخص، یک شهر، یک قطعه شعر یا یک درخت گوش سپرد. او در آن زمان فهمید اگر عشق را محدود و کوتهفکرانه ببیند، همیشه چیزی وجود خواهد داشت که حسرتش را بخورد؛ حسرت داشتن دوست، ازدواجکردن، داشتن یک فرزند، فرزند دوم، نوه، فرصت سپریکردن یک دههٔ دیگر روی زمین با مادر، پدر یا شوهر. بنابراین سؤالهای بیشتری پرسید و همزمان این کتاب را نوشت.
گزیده ای از کتاب:
بن اولین کسی بود که در زندگیام دوست داشتم. چهارده سال داشتم و از هیچچیز مطمئن نبودم: اینکه چه نوع موسیقی را دوست دارم، چه برند کفشی را باید برای مدرسه بپوشم، چه طور آدمی میخواهم باشم. تنها چیزی که از آن مطمئن بودم، این بود که بن را میخواهم. در آن زمان تمام انتخابهای دنیا جلوی پایم بود و من بهراحتی میتوانستم در مسیر اشتباهی قدم بردارم. بنابراین داشتن محدودیت انتخاب در مورد عشق برایم مایهٔ آسودگی بود. انگار این احساس خودش به سراغم آمده و مرا انتخاب کرده بود.
با بن، یک سال قبل در سینما آشنا شده بودم. من سیزدهساله بودم و او دوازدهساله. در واقع شش ماه کوچکتر از من بود. او به خانهٔ ما میآمد تا با برادر کوچکترم وقت بگذارند. آنها هممدرسهای بودند. اولینبار که چشمم به بن افتاد مقابل در اتاقم بالای پلهها ایستاده بودم و داشتم با یویو زرد لیموییام بازی میکردم. او گفت: «سلام.» من هم سلام دادم. همهاش همین؛ همان دو کلمه کافی بود تا یک علاقهٔ پانزدهساله شکل بگیرد. من تمام جزئیات وجود او را مثل شواهد پزشکی قانونی بهدقت جمعآوری میکردم: محل دقیق خال روی بازویش، جوری که کره را روی نان میمالید، اینکه چطور موقع لبخندزدن چشمهایش را جمع میکرد. در تلاش برای جلبتوجه او، یاد گرفتم عشق چیزی است که یا برای آدم اتفاق میافتد یا اتفاق نمیافتد. هدیهای که به تو داده میشد یا از تو دریغ میشد.
رابطهٔ ما در تمام آن سالها محدود به دورههای کوتاهمدت و بیثبات بود: وقتی فقط چهارده سالم بود، به من خیانت کرد. در شانزدهسالگی دوباره بهسوی هم کشیده شدیم (این تنها باری بود که با اضطراب به او گفتم: دوستت دارم) و بعد دوباره در هجدهسالگی. هیچکدام از این دورهها بلندمدت نبودند؛ فقط چند شبانهروز که به تماشای نوارهای ویدیویی جنگ ستارگان میپرداختیم و گاهی شبانه در جادههای روستایی خلوت رانندگی میکردیم. اینکه ما هیچوقت یک رابطهٔ واقعی نداشتیم چندان مهم نبود. داستان ما در ابهام پیش میرفت و در تمام حرفهایی که به هم نمیزدیم.
5
شما هم میتوانید در مورد این کالا نظر بدهید.
برای ثبت نظر، لازم است ابتدا وارد حساب کاربری خود شوید.