اون وقت منو با خودش برد و بهم گفت که خودش دم در وا میایسته و نمیآد تو، آخه اگر شوهرش بفهمه پوست از سرش میکنه. بعدم گفت: «کاش عبرت گرفته باشه و سر عقل بیاد و دیگه از این کارها نکنه.» اون روز رفتم نشستم پشت اون شیشه. آبجی اشرف بیرون ایستاد و با من نیومد تو. می ترسیدم. خیلی میترسیدم. خیلی شلوغ بود. قلبم همین جور تند و تند میزد. بعد یه دفعه از اون طرف صدا بلند شد. بعدشم یه زن اومد پشت شیشه، میگم یه زن. آخه اول مامانو نشناختم، ولی خودش بود. مامان بود. چقدر عوض شده بود، خدا، صورتش پر چینوچروک شده بود و چشاش گود افتاده بود. پیر پیر شده بود، دلم خیلی براش سوخت. بغضم ترکید و زدم زیر گریه، «مامان!»
5
شما هم میتوانید در مورد این کالا نظر بدهید.
برای ثبت نظر، لازم است ابتدا وارد حساب کاربری خود شوید.