جرات میکنم و خودم را روی برف ها میکشم جلو.صدای رگبار عراقی ها قطع میشود.یک قسمت از برف ها خونی است.یک پوتین توجهم را جلب میکند.خودم را پرت میکنم.داخل گودی برف.چنگ میزنم و برف بیرون میریزم.دستم به دستی میرسد و کمی بالاتر،میترسم به سری،برف ها را آرام کنار میزنم.بغضی سنگین می آید سراغم و گریه ای پر درد سر می دهم.چه خنده ای تو چهره اش نقش بسته.انگار منتظرم بود.داد میکشم:«بابا خودتی؟»خراب و زار کنار جسد بابام پهن میشوم.حواسم نیست که پلنگ نظاره میکند.سرو ونگاهم که بلند میشود،چشم می اندازم به پلنگ که ساکت و آرام تماشا میکند مرا.چطور به او بفهمانم که این مرد پدرم است؟اشک از چشم هایم راه میگیرد.میخواهم خودم را در آغوش پلنگ بیندازم و های های بگریم.پلنگ جلو می آید.از بغل،فانسقه اش را دندان میگیرد و بیرون میکشد.می مانم چه کنم.
5
شما هم میتوانید در مورد این کالا نظر بدهید.
برای ثبت نظر، لازم است ابتدا وارد حساب کاربری خود شوید.