گزیده ای از کتاب :
گاهی همه ی چیزهای تکراری ناآشنا می شود، مثل مسیر خانه ای که سال ها مسیر قدم های وفا بوده و امروز دورتر و نرسیدنی تر شده است. گاهی پیش بینی ها آن قدری که تصور می شود، درست از کار در نمی آید، مثل وقتی که می روی تا چیزی را حل کنی، حل نمی کنی و با کلی چیز های حل نشده و اضافه بر سازمان بر می گردی. حال وفا همین است. پر از تکرار واژه های ناآشنا و حل نشده. قدم هایش مسیر خیابان تا در برج را آن قدر کند پیش می رود که انگار نه انگار قبلا وقتی به اینجا می رسید، مسیر را تمام شده حساب می کرد. امروز مسیرها تمام نشدنی اند. کمی بعد، به در برج می رسد. دستش را کنار در شیشه ای و اتومات برج به دیوار می زند. باید نفس راحتی بکشد؟ نفس راحت را کی می کشند؟ وقتی مشکلی حل شده است؟ نفسش آزاد می شود، اما نه راحت! هر چند که انگار همین نفس نه چندان راحت هم قسمتش نیست. بازویش که اسیر پنجه ی قدرتمندی می شود، همین بلندش گوش خودش را پر می کند. به سرعت به پشت می چرخد. در تاریک و روشن چراغ های پایدار اطراف برج، تشخیص چهره ی او اصلا کار سختی نیست، حتی سرسختی چهره اش هم در همین روشنایی مشخص است. لب های وفا نیمه باز می ماند و لب های او محکم به هم می خورد. - کجا بودی؟! کجا بود؟ این بدترین سوال ممکن است، آن هم در حالی که از ملاقات ساعتی قبل، نه جانی مانده است و نه توانی. قطعا وفا برای یک دیدار دوباره و سخت آمادگی ندارد. سعی می کند افتادگی تن و بدنش را با کمی صاف ایستادن پوشش بدهد. سعی می کند عادی بخندد و بگوید: - بیرون بودم، مشخص نیست؟! - سوال من چی؟ واضح نیست؟! پرسیدم کجا بودی!
5
شما هم میتوانید در مورد این کالا نظر بدهید.
برای ثبت نظر، لازم است ابتدا وارد حساب کاربری خود شوید.