جمعه شبی در اوایل پاییز ۱۳۸۹، رادیو هفت دو ماهی است که متولد شده. سرخوش از ایدهای که دارد روز به روز پیش میرود، با چند نفر از بچهها در منزل آقای مسعود فروتن جمع شدهایم. در نیمههای مهمانی، پسر جوانی هم به ما اضافه میشود که ظاهراً اسمش «امیرعلی» است؛ خواهرزادهی صاحبخانه. مسعود فروتن او را معرفی میکند و میگوید علاقهمند به نویسندگی است. دنیا دور سرم میگردد. دوباره یک علاقهمند نویسندگی که باید با او سروکله زد، کتاب لغت دستش داد، به او گفت که فعلوفاعل چیست و... لبخند میزنم و جدیاش نمیگیرم. راستش قیافهاش هم به همه جور شغلی میخورد الا نویسندگی. آن شب، پسر جوان، معذب به نظر میرسد. این را میشود از لبخندهای مصنوعیاش فهمید و اینکه از هر فرصتی استفاده میکند تا برای کاری از ما جدا شود و روی بالکن برود. توی نخش هستم و معلوم است که آنقدر از بودن در این جمع در عذاب است که دروغی با موبایلش حرف میزند که در جمع ما نباشد. چند روز بعد، آقای فروتن، امیرعلی را به دفتر برنامه میآورد و این بار رسماً میخواهد او را در جمع نویسندگان بپذیریم. احترام آقای فروتن آنقدر هست که درخواستش را بپذیرم. گرچه پیشبینیام این است که امیرعلی چند روزی در جمع ما میماند و بعد خودش خودبهخود حذف میشود، آن هم این امیرعلی که من میبینم! اوایل آذرماه، امیرعلی رسماً به جمع ما میپیوندد. گوشهای مینشیند و لبخند میزند، چای میخورد و...
5
شما هم میتوانید در مورد این کالا نظر بدهید.
برای ثبت نظر، لازم است ابتدا وارد حساب کاربری خود شوید.