فلای آمد وسط اتاق. گیتار پلاستیکیاش را از پشتش کشید جلو. به هرچهار سیمش ضربهای زد تا مطمئن شود کوکاند. گلویش را صاف کرد. ولفی گفت: «خب؟»
«نباید یک هنرمند را هول کنی.» صاف ایستاد، ضربهای به گیتارش زد و شروع کرد به خواندن.
هنوز هیچ نظری برای این محصول ثبت نشده است.
هنوز هیچ نظری برای این محصول ثبت نشده است.