جاده. روز. بیرون جا.
اتوبوس از سوی دهکده میآید.
اتوبوس از تپهای میگذرد.
از شیشهی اتوبوس دیده میشود که در جاده جانعلی در گاریش میرود. کرامت بوق میزند؛ چندبار. میخندد؛ دیگران هم. جانعلی دستپاچه سعی میکند کنار بکشد؛ حالا آنها موازی هم میروند. کرامت نگاهش میکند. جانعلی بر گاری خود کوچک شده و کرامت سعی دارد برتری خود را طولانی کند. کمالوندیها سر از شیشهها درآوردهاند و به جانعلی شرمنده مینگرند؛ و یکی دو تن تشویقش میکنند که جلو بزند. کرامت عمداً آهسته و تند میکند؛ عاقبت جانعلی به خشم آمده ناگهان به اسب گاری شلاق میزند و در دام این مسابقه میافتد. کرامت خندان خندان به او راه میدهد و باز میگیرد.
5
شما هم میتوانید در مورد این کالا نظر بدهید.
برای ثبت نظر، لازم است ابتدا وارد حساب کاربری خود شوید.