جیمز ام. کین درکتاب پستچی همیشه دوبار زنگ میزند داستان را از زبان شخصیت اصلی، یعنی فرانک چمبرز روایت کرده است. روایتی تکاندهنده از ماجرایی عجیب که با فراز و نشیبهای بسیار، مخاطبان را تا انتهای داستان میخکوب خود میکند و تا پایان او را همراه خود میکشاند. فرانک چمبرز، ولگردی از اهالی کالیفرنیا است. او یک روز برای سیرکردن شکم خود وارد رستورانی بینجادهای میشود. آنجا دروغی سرهم میکند و غذا میخورد. صاحب رستوران، نیک، که به دنبال کارگر میگردد، به او پیشنهاد کار میدهد. اول فرانک چمبرز پیشنهاد او را قبول نمیکند چون علاقهای به ماندن ندارد. اما بعد از اینکه کورا، همسر نیک را میبیند و از او خوشش میآید، تصمیم میگیرد تا پیشنهاد کار را قبول کند. کورا، جوان و زیباست. اما از زندگی کسالتبارش خسته شده است و کمی ماجراجویی را حق خود میداند. پس از مدتی، رابطهی فرانک و کورا عمیقتر میشود و همین باعث میشود تا فکرهای عجیبی به سرشان بزند. آنها تصمیم میگیرند تا به نحوی نیک را از میان بردارند تا بتوانند راحت و آزاد به زندگی خودشان ادامه دهند.
گزیده ای از کتاب :
ماجرا این جوری بود. ماجرا تمام طول عصر این جوری بود. یونانیه یکی از شرابهای شیرینشو آورد و یه مشت آهنگ خوند و دور هم نشستیم و تا جایی که به کورا مربوط میشد، من هم یکی از یاروهایی بودم که قدیم اونجا کار میکرده، فقط اسمشو درست و حسابی یادش نمیاومد. وقت خواب که شد، گذاشتم اونها برن بالا و بعد خودم رفتم بیرون. کلی راه رفتم و نمیدونم چقدر بود، تا چقدر دور شدم، ولی بعدِ یه مدتی شنیدم از تو ساختمون صدای دعوا میآد. برگشتم و نزدیک که شدم، تونستم یه چیزهایی از حرفهاشون بشنوم. کورا داشت وحشتنام داد میکشید و میگفت من باید بذارم برم. یونانیه نامفهوم یه چیزی مِن و مِن میکرد. احتمالا این که دلش میخواد من بمونم و برگردم سرکار. یونانیه داشت سعی میکرد کورا رو ساکت کنه ولی تشخصی من این بود که کورا اون قدر بلند داد میزنه که من بشنوم. اگه تو اتاقم بودم، که اون فکر میکرد هستم، میتونستم خیلی روشن همهی حرفهاشو شنیده باشم. حتا از این جایی که بودم هم کلیشو میشنیدم.
5
شما هم میتوانید در مورد این کالا نظر بدهید.
برای ثبت نظر، لازم است ابتدا وارد حساب کاربری خود شوید.