کلارا ربات مهربانی است که مانند رباتهای دیگر قدرتش را از خورشید میگیرد. او در یک مغازه کنار ربات دیگری به نام رزا برای فروش گذاشته شده است. رباتها به نوبت این شانس را دارند که آنها را پشت ویترین بگذارند تا مردم آنها را ببینند و فرصت خریدهشدن داشته باشند. این رباتها برای کودکان ساخته شدهاند. کلارا هم پشت ویترین منتظر است تا کودکی او را بخرد اما بیشتر از خریدهشدن و برخلاف بقیه رباتها او عاشق این است که خیابان را ببیند، دوست دارد آدمها و پیادهرو را ببیند و بفهمد بقیه رباتها چهکار میکنند و چطور زندگی میکنند.
مدتی بعد دختربچهای بهنام جوزی با کلارا آشنا میشود. جوزی دختر رنگپریده و لاغری است که از داخل یک تاکسی کلارا را دیده و فهمیده او را میخواهد. این آغاز ماجرای دوستی آنها است.
گزیده ای از کتاب :
«وقتی این را گفت، توی فروشگاه مشتری نبود و خانم مدیر داشت پای «قفسههای قرمز» چیزهایی میچید. نمیخواستم مزاحمش بشوم و ازش اجازه بگیرم. نگاهی به رُزا انداختم و وقتی دیدم او هم در حالوهوای خودش است، دو قدم رفتم جلو، نیمخیز نشستم و هر دو دستم را به نقشونگار خورشیدِ کف فروشگاه رساندم. ولی تا انگشتهایم به آن خورد نقشها پرید و هر کاری هم کردم دیگر برنگشت ــ چندینبار با کف دست به نقطهای که نقشونگار خورشید آنجا بود آهسته دست زدم، و نتیجه که نداد، دستهایم را به کف چوبی مالیدم. وقتی دوباره صاف ایستادم، اِیاِف رکس پسر گفت:
«کلارا حرص زدی. شما اِیاِفهای دختر همیشه خیلی حرص میزنید.»
با اینکه آن وقتها هنوز نو بودم، به ذهنم رسید که شاید هم بیتقصیر بودهام؛ شاید درست همان موقع که زمین را لمس میکردم، خورشید هم به شکل تصادفی بساطش را جمع کرده بود. ولی قیافهٔ اِیاِف رکس پسر همانطور جدی ماند.
«تو همهٔ خوراکیها رو برای خودت برداشتی کلارا. نگاه کن، هوا هم که تاریک شد.»
نور فروشگاه راستراستی خیلی کم شده بود. حتی آن بیرون توی پیادهرو، تابلوِ «حمل با جرثقیل» روی تیر چراغبرق، خاکستری و پریدهرنگ شده بود. به رکس گفتم «ببخشید.» بعد رو کردم به رُزا. «ببخشید. نمیخواستم همهش رو برای خودم بردارم.»
اِیاِف رکس پسر گفت «حالا به خاطر این کارِت، من تا شب خیلی بیحال میشم.»
5
شما هم میتوانید در مورد این کالا نظر بدهید.
برای ثبت نظر، لازم است ابتدا وارد حساب کاربری خود شوید.