من رو چطور شناختی فاطمه ؟ فکر می کنی من آدم نیستم ... دل ندارم... احساس ندارم؟ هروقت که دلبری می کنی، دلم نمی لرزه؟ به ولای حسین که زلزله می ندازی به دل و روحم!
ناغافل بهم نزدیک شد، چشماش و بست
صدای قلب من بود یا قلب امیرعلی که اینطور رسواکننده می تپید؟!
گرمای محبتش نه به جسمم بلکه به روحم نشست. دلم لرزید. تعلق اولین چیزی بود که حسش کردم... نفس لرزونش پیشونیم رو قلقلک داد و چند تار موی بیرون ریخته ام رو آشفته کرد. چشماش بسته بود، پیشونیش رو آهسته چسبوند به پیشونیم و نالید:
من سنگ نیستم فاطمه. من فقط آدمی ام که دست ودلش بدجوری لرزیده...
5
شما هم میتوانید در مورد این کالا نظر بدهید.
برای ثبت نظر، لازم است ابتدا وارد حساب کاربری خود شوید.